CONSEXT

کلمات

CONSEXT

کلمات

دوباره و دوباره و دوباره|آن سکستون

تو گفته بودی که خشم بازخواهدگشت

همانگونه که عشق.


مرا نگاه سیاهی‌ست که دوست‌اش نمی‌دارم.

پوششی‌ست که امتحانش می‌کنم.

کوچ می‌کنم به سویش و غوکی از آن

بر لب‌های من می‌نشیند و مدفوع می‌کند.

پیرانه‌سر و فقیر است.

سعی کرده‌ام که او را در پرهیز از خوردن نگاه دارم.

بی‌هیچ تب‌ و‌ تاب.


نگاه قابلی‌ست که به تن می‌کنم

چون یک لخته خون. من آن را

در سرتاسر پستان چپم دوخته‌ام.

من از طریق آن یک کارخانه ساخته‌ام.

شهوت در آن کاشته خواهد شد

و من، تو و بچه‌ات را در نوک پرشیرش خواهم نشاند.


آه تاریکی کُشنده است

و نوک پرشیر لبالب است

و هر دستگاه در حال انجام کار خویش است

و من تو را خواهم بوسید هنگامی‌که

یک دوجین مرد تازه را اغوا کنم

و تو خواهی مُرد تاحدی نامعلوم

دوباره و دوباره.

خانه‌ی سیاه|سیلویا پلات


این یک خانه‌ی سیاه است، بسیار عظیم.
من خودم آن را ساخته‌ام،
سلول به سلول از یک گوشه‌ی دنج،
جویدنِ برگه‌ی خاکستری،
تراوش قطرات چسبان،
سوت‌زدن، جنباندنِ گوش‌هام،
اندیشیدن به چیزی دیگر.

آن را سرداب‌های بسیار است،
چونان ماهیان حفار!
مدورم چون یک بوف،
من با نور خویش دیده می‌شوم.
و در روز ممکن است توله‌سگانی تازه‌‌‌زاده‌شده باشم
یا مادر یک اسب. شکمم جنبان است.
من باید نقشه‌های بیشتری خلق کنم.

این نقب‌های پرمغز!
با دستانی از ماهی، می‌خورم راهم را.
تمام دهان لیسنده از بوته‌ها می‌گذرد
و از دیگچه‌های گوشت.
او در چاهی قدیمی زندگی می‌کند،
یک مغاکِ سنگی. او سرزنش می‌شود.
او از گونه‌‌ی فربه است.

رایحه‌ی عقیق، حجره‌هایی شلغم‌گون.
پره‌های کوچک بینی در حال نفس‌کشیدن‌اند.
عشق‌های خُردِ محقر!
پیش‌پا‌افتاده، بی‌استخوان چون دماغ‌ها،
گرم است و پذیرا
در اعماق ریشه.
اینجاست یک مادر پرآغوش.

کدوی ژول‌ورن|ریچارد براتیگان

این روزها انسان‌ها بر سطح ماه قدم می‌زنند،
می‌کارند ردپاهایشان را همانطور که
کدو را بر یک جهان مرده
درحالی‌که بیش از ۳۰۰۰۰۰۰ انسان از گرسنگی تلف می‌شوند
هر ساله بر این زمین زنده‌.

زمین
۲۰ جولای ۱۹۶۹

لبه|سیلویا پلات

زن کامل شده است

مرگِ

بدنش لبخندی از نهایت را به تن می‌کند،
وهمی از یک تقدیر یونانی

جاری است در طومارهای ردایش،
برهنگی‌ی

پاهاش انگار چنین می‌گوید:
ما از دوردست آمده‌ایم، دیگر تمام است.

هر کودک مرده‌ای حلقه زده است، یک مار سفید،
یکی در هر اندک

کوزه‌ای از شیر، که حالا تهی است.
او پیچیده است

آن‌ها را به درون بدنش چون گل‌برگ‌های
یک گل سرخِ مسدود هنگام که باغ

شق کرده است و بویی تند خون‌ریزی می‌کند
از دل‌انگیز، گلوهای عمیقِ گُلِ شب.

ماه هیچ چیز برای ناراحتی ندارد،
خیره درخشان است از کلاه استخوانی‌اش.

او به این چیزها عادت کرده است.
سیاهی‌‌ او خش خش کنان سخت پرملال کش می‌آید. 



شعر لبه آخرین شعر سیلویا پلات پیش از خودکشی است.

آیینه|سیلویا پلات

من نقره‌ام و قاطع. ندارم هیچ تعصبی.
هرآن‌چه می‌بینم را جنگی می‌بلعم
همان‌طور که هست، بی‌هیچ غباری از عشق یا نفرت.
من ستمگر نیستم، تنها اهل حقیقتم-
چشم یک خدای کوچک، در کنج عزلت.
اغلب اوقات به دیوار رو‌به‌رو خیره‌ام
صورتی است، بی‌هیچ لکّه. دیرزمانی به آن نگریسته‌ام
خیال می‌کنم بخشی از قلب من است. که سوسو می‌زند.
چهره‌ها و تاریکی پیوسته ما را جدا می‌کنند.

حال یک دریاچه‌ام. یک زن به روی من خم می‌شود،
حدود مرا می‌کاود تا ببیند خود واقعاً کیست.
سپس او تبدیل می‌شود به آن کذّابان، شمع‌ها یا ماه.
پشت‌اش را می‌بینم، و آن را وفادار منعکس می‌کنم.
پاداشم می‌دهد با اشک‌ها و
دستان پریشان.
من برای او مهم‌ام. او می‌آید و می‌رود.
هر صبح صورت اوست که جای تاریکی را می‌گیرد.
در من یک دختر جوان را غرق کرده است،
و در من یک زن پیر
روز از پی روز به سویش باطغیان برمی‌خیزد، چون یک ماهی مهیب.

سیلویا پلات شعر آیینه را در سال ۱۹۶۱ مدت کوتاهی پس از تولد فرزند اول خویش می‌نویسد. سیلویا در فوریه‌ی ۱۹۶۳ خودکشی می‌کند.

کلمات|سیلویا پلات

تبرها

که در کوب کوبشان جنگل احاطه می‌شود،

و طنطنه‌هاشان!

و طنطنه‌ها می‌گذرد

از میان چون اسب‌ها.


شیره‌ها

چاه‌هایی چون اشک، چون

آب کوشا

برای استقرار آیینه‌هاش

بر صخره


که سقوط می‌کند و چرخ می‌خورد

یک جمجمه‌ی سپید

با سبزهای انبوه خورده می‌شود.

سال‌ها بعد من

مواجه خواهم شد با آن‌ها در جاده-


کلمات عطشان و بی‌سوار،

سُم-کوبه‌های خستگی‌ناپذیر.

هنگام که

از انتهای آبگیر، ستارگان مستقر

تا همیشه حاکم‌اند.


کلمات یکی از آخرین اشعار سیلویا پلات است که در ۱ فوریه‌ی سال ۱۹۶۳ نوشته شده است. پلات در ۱۱ فوریه‌ی ۱۹۶۳ خودکشی می‌کند.