یک درختخون صبح را غوطهور میسازد
جا که زن تازهزا ناله سر میدهد.
صداش برگهای شیشه را در زخم مینشاند
و بر قابهای شیشه، یک طرح از استخوان.
نور فردا مستقر است و تسخیر میکند
حدود نقرهفام افسانه را که از یاد میبرد
التهاب رگها را در پرواز
به سوی ابهام ناهمگون سیب.
آدم رویا میبافد در تب خاکسترِ
یک کودک که چهارنعل روان است
از میان تکانههای گونهاش.
اما آدم تاریک دیگر در خیال
یک ماه اخته است از سنگمیوهی بیتخم
جا که کودک نور خواهد سوخت.
ستارگان در آسمان
بیهوده
تراژدی هملت
بیهوده
کلید در قفل
بیهوده
مادر خفته
بیهوده
لامپ در گوشه
بیهوده
لامپ در گوشۀ تاریک
بیهوده
آبراهام لینکلن
بیهوده
امپراتوری آزتک
بیهوده
دست نویسا: بیهوده
(قالبهای کفش در کفشها
بیهوده
نخ کرکره برفراز
کتاب مقدس
بیهوده-
درخشش جام سبزفام
زیرسیگاری
بیهوده
خرس در میان جنگلها
بیهوده
زندگی بودا
بیهوده)
کفشها در گنجه چون زنبقاند،
کفشهای من حالا تنها هستند،
و دیگر کفشها با دیگر کفشها
چون سگهای روندۀ خیابانها،
و سیگارکشیدن به تنهایی کافی نیست
و یک نامه از یک زن در یک بیمارستان به دستم رسید،
عشق، او میگوید، عشق،
شعرهای بیشتر،
اما من [دیگر] نمینویسم،
من خودم را درک نمیکنم،
او عکسهایی از بیمارستان برایم میفرستد
گرفته از هوا،
اما من او را در شبهای دیگر به یاد دارم،
در حال مردن نبوده است،
کفشهای پرمیخ چون خنجرهای نهاناند
نهاده پیش خودم،
چگونه این شبهای قاطع
میتوانند بر ماهورها گسترده شوند،
چگونه این شبها میشوند آرام سرانجام
کفشهای من در گنجه
لبالب از بارانیها و پیراهنهای ناجور،
و من به مغاک خیره میشوم در متارکهایست
و دیوارها، و من نمی
نویسم.
خاکسترهای مرگ تو را میچشم
چارلز بوکوفسکی
سجاد ملکشاهی
عشق بازی در معرض خورشید، در خورشید صبح
در اتاق یک هتل
بالاسر کوچه
جا که مردان فقیر به جستن بطریها مشغولاند؛
عشق بازی در معرض خورشید
عشق بازی با یک قزل قالی سوای خونمان،
عشق بازی وقتی که پسربچهها سرصفحات روزنامه را میفروشند
و کادیلاکها،
عشق بازی با یک عکس از پاریس
و بستههای باز پالتو،
عشق بازی جا که دیگر مردان-محتاج
ابلهان-
مشغول کارند.
آن لحظه-نسبت به این ...
احتمالا سالهاست طریقی که آنها پیمودهاند،
اما تنها یک جمله است پسِ ذهن من-
روزهای بسیاری وجود دارد
وقتی که زندگانی میایستد و متوقف میشود و مینشیند
و منتظر میماند چون یک قطار روی ریلها.
در ساعت ۸ از هتل گذشتم
و در ساعت ۵؛ گربهها در کوچهها هستند
و بطریها و ولگردها،
و من به پنجره نگاه میکنم و میاندیشم،
من دیگر نمیدانم تو کجا هستی،
و قدم میزنم و در شگفتم که
زندگی کجا سیر میکند
هنگام که بازمیایستد.
مثل یک توده گوشت لمداده.
میتونم کوه تهی متعال کلهش رو حس کنم
بااینوجود اون هنوز زندهس. خمیازه میکشه و
دماغش رو میخارونه و
پتوها رو مهیا میکنه.
بهزودی میبوسمش شبخوش
و خواهیم خوابید.
و دورتر اسکاتلند است
و زیر زمین
موش امریکایی جنبان است.
صدای موتورها را در شب میشنوم
و از میان آسمان
یک دست سفید چرخان است:
شب خوش، عزیز، شب خوش.
مراقب کلمات باش،
حتا شگفتآورترینشان.
برای شگفتآفرینان به بهترین نحو عمل میکنیم،
گاهی چون خیل حشرات حمله میکنند
و بیهیچ گزیدگی تنها بوسهای بهجا میگذارند.
آنها میتوانند به خوبیِ انگشتان باشند.
آنها میتوانند رازدار و قابل اعتماد چون یک تختهسنگ باشند
که ماتحتات را بر آن میچسبانی.
اما آنها هم میتوانند پرعیش و پررنج باشند.
بااینحال من عاشق کلمات هستم.
آنها فاختههایی هستند که در اوج پرواز چون باران بر زمین میریزند.
آنها شش نارنج متعالاند که بر لبهی لباسم اعتصاب کردهاند.
آنها درختاناند، رانهای تابستان،
و خورشید، با چهرهی پرشهوتاش.
بااینحال اغلب آنها سبب شکستم میشوند.
من بسیار [سخن] دارم که مایلم بگویم،
داستانهای بسیار، تصاویر، ضربالمثل، الی آخر.
اما کلمات بهاندازهی کافی خوب نیستند،
شرورهاشان بر من بوسه میزنند.
گاهی چون یک عقاب پرمیکشم
اما با بالهایی از چکاوک.
ولی سعی میکنم که مراقب باشم
و مهربان نسبت به آنها.
کلمات و تخممرغها باید با احتیاط جابجا شوند.
هنگامی که بشکنند
ناممکن چیزهایی هستند برای تعمیر.
شهر وجود ندارد
مگر جا که یک درخت مو-مشکی بِسُرَّد
بالا چون زنی مغروق بهسوی آسمان تفته.
شهر خاموش است. شب با یازده ستاره جوشان است.
آه شب پرستاره! این همان طرزیست
که میخواهمش برای مردن.
جنباننده درخشاناند تماما.
حتا ماه در شمشیرهای نارنجگونش محدب میشود
تا بچهها را برانگیزاند، چون یک الهه، از طریق چشماش.
بهسوی جانور پرخیزوُشتاب شب،
مکیدهشده توسط آن شیطان متعال، منشعبشده
از زندگی من بیهیچ برگ شمشیری،
بیهیچ زهدان،
بیهیچ ضجه.