حالا، اگه نوشتن خلاق تدریس میکردی،
پرسید، به اونا چی میگفتی؟
بهشون میگم که رابطه عشقی بیرحمی داشته باشن
همورویید، دندونای خراب،
و نوشیدن شراب ارزون،
دوری کردن از اپرا و گلف و شطرنج،
برای ادامه تغییر سر تخت خوابشون رو
از این دیوار به اون دیوار تغییر بدن
و بعد به اونا میگم که
یک رابطه عشقی بیرحم دیگه داشته باشن
و هرگز از روبان ابریشمی ماشین تحریر استفاده نکنن،
از پیک نیک خانوادگی دوری کنن
یا تبدیل به یه عکس شدن در باغ گل رز،
همینگوی رو فقط یه بار بخونن،
از فاکنر بگذرن،
گوگول رو رد کنن،
به عکسهای گرترود استاین خیره بشن
و شروود اندرسن رو توو رختخواب بخونن
وختی که دارن ریتز کراکر میخورن،
ضمنا اونایی که مدام از
آزادی جنسی حرف میزنن
بیشتر از شما وحشتزده هستن.
به ای. پاور. بیگز گوش کنید
از رادیو وقتی که
در حال پیچیدن تنباکوی بول دورهام در تاریکی هستید
در یه شهر غریب
با یه روز دیگه به اجاره
بعد از ترک کردن
دوستان، اقوام و کارها.
هرگز خودتون رو برتر تصور نکنید و یا برحق
و هرگز سعی نکنید که چنین باشید.
یک رابطه عاشقانه ناشاد دیگه رو تجربه کنید.
یه مگس رو یه پرده تابستونی رو تماشا کنید.
هیچوقت سعی نکنید که موفق و کامیاب بشید.
بیلیارد بازی نکنید.
درست و حسابی خشمگین بشید
وقتی میبینید که لاستیک ماشین پنچرشده.
ویتامین مصرف کنید اما وزنه نزنید یا به طور منظم ندوید.
بعد از تمام اینها
روش کار رو وارونه کنید.
رابطه عاشقانه خوشی داشته باشید.
و چیزی که
ممکنه یاد بگیرید
اینه که، هیچکسی چیزی نمیدونه-
نه دولت، نه موشها
نه شلنگ باغستان یا ستاره قطبی.
و اگه روزی مچ من رو بگیری
که در حال تدریس نوشتن خلاق هستم
و این متن رو برام بخونی
یک A سرراست برات ظاهر میکنم
درست از بشکه ترشی.
ترور سرانجام تقریبا
تحملپذیر میشود
اما نه هرگز به تمامی
ترور چون گربه میخزد
سینهمال میخزد چون گربه
در دوار ذهنم
صدای قاه قاه تودهها را میتوانم بشنوم
آنها قوی هستند
آنها زنده خواهند ماند
مانند سوسک
هرگز چشم از سوسک برندار
دیگر آن را هرگز نخواهی دید.
تودهها همهجا هستند
آنها میدانند چگونه کارها را انجام دهند: (چگونه به درد بخور باشند)
آنها خشم مرگبار و عامیانهای دارند
برای چیزهای
معقول و مرگبار.
مایل بودم یک بیوک آبی 1952 را میراندم
یا یک بیوک آبی تیره 1942
یا یک بیوک آبی 1932 را
بر فراز تختهسنگی از جهنم و به سوی
دریا.
شنیدن بروکنر از رادیو
در عجبم که چرا در جنون مطلق نیستم
در مورد آخرین جداییام
از دوستدختر اخیرم
در عجبم که چرا در خیابانها نمیرانم
مست
در عجبم که چرا در اتاقخواب نیستم
در تاریکی
در تاریکی سخت-شدید
در حال تعمق
دریده-شکافخورده از افکار ناتمام
به گمانم
در نهایت
مثل یک مرد عادی:
زنان بسیاری را میشناسم
و به جای اندیشیدن،
در عجبم که چه کسی دارد او را میکند؟
به نظرم
دارد به یک لعنتشدهی ناچیز میدهد
عذاب بسیاری را در این لحظه.
شنیدن بروکنر از رادیو
بسیار مسالمتآمیز به نظر میرسد.
زنان بسیاری از این میان گذشتهاند.
من در نهایت تنها هستم
بیآنکه تنها بوده باشم.
قلمموی گرامباخر را برمیدارم
و ناخنهایم را با انتهای سختتیزش پاک میکنم.
من متوجه یک خروجی برق شدم.
نگاه کن، من غلبه یافتم.
در نوشتن میغلتند
پمپاژ اشعار-
پسران جوان و اساتید دانشکدهها
زنان-همسرانی که تمام عصر شراب مینوشند
درحالیکه شوهرانشان در حال کارند
آنها در نوشتن میغلتند
همان نامها در مجلات یکسان
نوشتن هرکدام هر سال کمی وخیمتر میشود
و اشعار بیشتری را پمپاژ میکنند
مانند یک ستیز است
یک ستیز است
با نشان چیرگی نامرئی
آنها داستان کوتاه یا مقاله نمینویسند
یا حتا رمان
تنها میغلتند
در پمپاژ اشعار
هر کدام بیشتر و بیشتر شبیه دیگران به نظر میرسد
و کمتر و کمتر شبیه به خود،
و برخی از پسران جوان فروماندهاند و متوقف
اما استادان هرگز دست از کار نکشیدهاند
و زنان-همسرانی که عصرها لب به شراب تر میکنند
هرگز هرگز ترکش نکردهاند
و پسران جوان تازه با مجلات نو ظاهر میشوند
و مکاتباتی میان شاعران زن یا مرد وجود دارد
و چندین بار سکس
و همه چیز مبالغهآمیز و بیهیجان است
وقتی اشعار دوباره ظاهر میشوند
آنها را تایپ میکنند
و به مجله بعدی لیستشده میفرستند،
و میخوانند
تمام چیزی را که میتوانند
غالبا رایگان
به این امید که در پایان کسی درک کند
در پایان برایشان کف بزند
در پایان به آنها شادباش بگوید و تمییز دهد
استعدادشان را
آنها همه از نبوغ خویش مطمئناند
خود-تردیدی بسیار اندکی وجود دارد،
و بیشترشان در نورثبیچ یا نیویورک زندگی میکنند،
و صورتهاشان مانند اشعارشان:
شبیه هم،
یکدیگر را میشناسند و
گرد آمدن و بیزاری و شگفتی و برگزیدن و بعد دور انداختن و طرد
و ادامه میدهند به پمپاژ اشعار بیشتر
اشعار بیشتر
اشعار بیشتر
ستیز ابلهان:
تپ تپ تپ، تپ تپ، تپ تپ تپ، تپ تپ...
توضیح مترجم: در ادبیات فولکلور انگلیسی TAP به معنای کنش سکس با دیگری دانسته میشود. در معنای مدرن به معنای ضربات سبک و قابل شنیدن است.
تو روز روشن چاقو خورد، از سر خیابون میاومد
دستاشو روی دل و رودش گرفته بود، و خون میچکید
رو سنگفرش.
هیچکسی حاضر نشد صف رو ترک کنه تا بهش کمک کرده باشه.
اون خودش رو به درگاه مأموریت رسوند، توی راهرو غش کرد
منشی سرش داد زد، «هی، تو، حرومزاده، چه غلطی میکنی؟»
بعد به آمبولانس زنگ زد اما مرد مرده بود
وقتی اونا اونجا رسیدن.
پلیس اومد و خط کشید دور لکههای خون
رو سنگفرش
با گچ سفید
از همه چی عکس گرفت
بعد از کسایی که منتظر غذای یکشنبه هستن خواست
اگر چیزی دیده بودن
اگر چیزی میدونستن
به هر دو خط بالا نه بگن.
درحالیکه پلیس در لباسهای متحدالشکلش غرّه بود
بقیه جسد رو داخل یه آمبولانس گذاشتند.
بعد اون بیخانمانها سیگار پیچیدند
درحالیکه منتظر غذای خودشون بودند
در مورد ماجرا حرف میزدن
میگوزیدن و سیگار میکشیدن
از نور خورشید لذت میبردن
با احساسی کاملا شبیه
سلبریتیها.
وقتی پیر شد از نوشتن دست کشید، سطحی و سرسری کار کرد
با یه سری نقاشی و تبلیغاتی که تو روزنامۀ دِیلی بِرون برای منشیگری تحویل میداد.
هنری زنهای آسیایی و جوون رو ترجیح میداد
و اونایی که میاومدند و کارای جزئی براش انجام میدادن
و عاشق اونا میشد،
اگرچه سکسی در کار نبود.
برای اونا نامه مینوشت، تمام نوشتههاش به سمت نامههای عاشقانه میرفت.
خانوما خوششون میاومد اما به سادگی ترکش میکردن
دستش مینداختن.
دوس داشت دوروبرش باشن.
شاید حس میکرد که اونا مرگ رو به تأخیر میندازن
یا شاید باعث میشن که زیاد بهش فکر نکنه
یا شایدم این پسربچۀ قدیم، خیلی راحت
شق کرده بود.
یاد زن جوونی افتادم که پیشم اومد و گفت،
«قرار بود هنری میلر رو بگام قبل از اینکه بمیره
اما الان خیلی دیر شده پس تصمیم گرفتم که بیام پیش تو.»
بهش گفتم: «حرفشم نزن عزیزم.»
از سر و شکل هنری میلر تو سالای اخیر خوشم میاومد،
مثل بودای خردمند
اما اون چنین رفتاری نداشت.
فقط کاش جور دیگهای ناپدید میشد،
برای همچین چیزی خایهمالی نمیکرد،
اونم با استفاده از اسمش.
ترجیح میدادم ببینمش
که در حال نوشتن کتابه
تا آخر عمرش،
درست به سمت صورت مرگ.
خُب از اونجایی که اون نتونست همچین کاری رو انجام بده
شاید کس دیگهای بتونه.
یه آدم پیر خستهکننده
یه جایی هست
این رو مطمئنم
که میتونه.
البته اگه اون هوش خودشو
سر اسبدونی هدر نده.
بهتر از همیشهای.
خوب قاپ زدی.
ریدی.
مادرم ازت متنفره.
مایهدار.
بهترین نویسندۀ انگلیسیزبان خودتی.
میشه بیام ببینمت؟
مثله خودت مینویسم، اما بهتر.
چرا بِاِموِ میرونی؟
چرا شعرخونیهای بیشتری اجرا نمیکنی؟
هنوز میتونی شق کنی؟
آلن گینزبرگ رو میشناسی؟
نظرت دربارۀ هنری میلر چیه؟
میشه یه مقدمه برای کتاب بعدیم بنویسی؟
یه عکس از سلین برات فرستادم.
ساعت جیبی بابابزرگم رو برات فرستادم.
ژاکتی که برات فرستادم رو زنم به شکل باواریایی دوخته.
تا حالا با میکی روک مست کردی؟
یه دختر نوزده سالم. میام و خونت رو تمیز میکنم.
تو یه حرومزادۀ متعفنی که به مردم میگه شکسپیر خوندن نداره.
نظرت در مورد نورمن میلر چیه؟
چرا از همینگوی میزنی؟
چرا تولستوی رو میکوبی؟
زندونم هر وقت بیام بیرون میام میبینمت.
خیلی مبتذلی. افتضاح.
زندگی لعنتیمو نجات دادی.
چرا از زنها متنفری؟
عاشقتم.
شعراتو تو مهمونیا میخونم.
واقعا تموم اون چیزا سرت اومده؟
چرا مست میکنی؟
سر مسابقۀ اسبدونی دیدمت اما نخواستم مزاحمت شم.
میخوام رابطمون رو از نو بسازیم.
واقعا تمام شبا بیداری؟
سر پیکزدن پوزتو میزنم.
از شروود اندرسِن میزنی.
تا حالا اِزرا رو دیدی؟
تنهام و هر شب بهت فکر میکنم.
فکر میکنی کیو داری احمق میکنی؟
سینههام اونقدرا نیست اما رونام حرف نداره.
گاییدمت.
زنم ازت بیزاره.
میشه شعرامو بخونی و نظرت رو برام بفرستی؟
میخوام تمام نامههایی که برام نوشتی رو منتشر کنم.
جلقی پست، هیچکی رو نمیتونی احمق کنی.
کفشها در گنجه چون زنبقاند،
کفشهای من حالا تنها هستند،
و دیگر کفشها با دیگر کفشها
چون سگهای روندۀ خیابانها،
و سیگارکشیدن به تنهایی کافی نیست
و یک نامه از یک زن در یک بیمارستان به دستم رسید،
عشق، او میگوید، عشق،
شعرهای بیشتر،
اما من [دیگر] نمینویسم،
من خودم را درک نمیکنم،
او عکسهایی از بیمارستان برایم میفرستد
گرفته از هوا،
اما من او را در شبهای دیگر به یاد دارم،
در حال مردن نبوده است،
کفشهای پرمیخ چون خنجرهای نهاناند
نهاده پیش خودم،
چگونه این شبهای قاطع
میتوانند بر ماهورها گسترده شوند،
چگونه این شبها میشوند آرام سرانجام
کفشهای من در گنجه
لبالب از بارانیها و پیراهنهای ناجور،
و من به مغاک خیره میشوم در متارکهایست
و دیوارها، و من نمی
نویسم.
خاکسترهای مرگ تو را میچشم
چارلز بوکوفسکی
سجاد ملکشاهی