CONSEXT

کلمات

CONSEXT

کلمات

چیزی ناهمگن، موهوم و منفصل|سجاد ملکشاهی

داشت تصور را می‌کرد
چون زنی که می‌تواند پستان خود را
به شیوه‌ای پنهانی بمکد
و جنگلی درون خود تصور کند
وقتی دسته‌ای از امیال حسی می‌توانند
او را به نقطه‌ای برسانند که توانسته باشد
از آن‌ها جدا شود و به راه خود برود
تنش را شسته باشد و چیزی دیگر حس نکند
مگر حفره‌ای که هنوز مایل است پر شود
دهانی که اندیشه‌های تند و فرزش را
در گوشت‌های دقیق به یاد می‌آورد
و قصدش این است که قصدی نداشته باشد
مگر قله‌هایی که لازم است کم‌کم پدیدار شوند...

داشت زنی را می‌کرد
چون تصوری که می‌تواند درون بیرون خود را
به حالتی استعلایی بشهقاند
و شقوقی در خود بیانگارد
هنگامی که یورش‌هایی از گوشت‌های تازه
او را بخوانند برای اتاقی جدید
طاقی که جفت نمی‌شود
اما تا می‌تواند به شکلی مُسری می‌خورد
حسابی دست بر برجستگی می‌ساید
گوشت است و در لحظه جاری...
در زبان‌، اما، داشت چیز دیگری را می‌کرد
چیزی ناهمگن، موهوم و منفصل
از تصور زنی که در واقعیت تن گرفته بود
و از تن واقعیت شبیه بدن‌های تکه‌تکه بود
با صورت‌هایی از کلمات که بر زبان آمده بود
بر تخت شانس، که شاید شب دیگری
جفت شوند و جور تنی را بکشند
که در روزهای پیش دفن‌شده، و از پس آن،
صورت شبیه حالتی پس از مرگ خواهد بود،
پس از یک دور کامل چرخاندن داخلش،
به شیوه‌‌ای زبانی، به حالتی از تصور، تطوری زنانه،
سیری پدیدارشناختی، لمحه‌ای از دمیدن،
بازتابی گشوده، پستانی کارآمد،
چشم‌هایی در دوردست، کوهستانی از آتش،
آپارتمانی در یک صفحه‌ی چرخان،
که مایل است بدن‌های شهوتناکش را به گستره‌هایی از سکس منتقل کند...

صفحه‌ای ست که روی آن ریخته می‌شود
اگر تن بدهی به زبان و کلمه بتکانی بر شور
روش مرگ چیزی کاری ست
نوعی ست که ارگاسم را تعیین می‌کند
اگر زبان بچرخانی و در تفحص
چیزهایی آشکار شود که رد تن تو دارد
انگار گوشت‌هایی ست که از تصور می‌گذرد
زمانی ست که هنوز از یک آن گذر نکرده
تنی ست که مایل است شدتی ناهمسان را تجربه کند.

سجاد ملکشاهی
۲۹ دی ۱۴۰۳

عنوان: ...| سجاد ملکشاهی

عنوان: دیدن از چشم چندم شخص وقتی نوشتن از میان گسستن چند شبح گونه‌هایی ناهمسان از تصویر را چون بریدگی‌های روز از بدنی روی صفحه می‌نشاند تا خون شبیه لحظه‌ای از مرگ چون نقطه‌ای آشکار از خطی به خط بعد در پی تنیدن گوشتی تازه برای میل باشد تا نفس چون چرخی ناهمگون تازه شود...

شبیه خونی که در پستان‌هاش چرخ می‌خورد
چیزی در خیابان جاری بود
شبیه شبی که از صورت می‌گریخت
تنی از بدن جدا می‌شد می‌گسست از زبان روی یک روز می‌رفت
شبیه دست‌هایی که می‌خواهد چیزی را لمس کند
تا به درکی نسبی از ترک‌کردنش مایل شود
تا بتواند چیزی دیگر از یک فضای خالی بسازد
وقتی گوشت شبیه تنی شکافته‌شده هنوز تازه است
و مسئولیت مرگ آن بر عهده‌ی هیچکسی نیست
اما نویسنده متخصص اشباح است
می‌تواند جن‌های بسیار بیافریند از هرچه می‌خواهد شبیه چرخ که اگر رخ رهد
رگ گشن هذیانی خواهد بود
که از میان هنگامه‌های وحش گذر می‌کند
چون خط تراش‌خورده‌ی لحظه‌ای
که جزئی از بدن است و همه‌چیز را تغییر می‌دهد
در هر موقعیت
چیزی ست که در پشت چشم‌ها پنهان است
اما باید دست به زبان برد،
باید دست برد به زبان و کلمات را انتخاب کرد،
شدت‌ها را برد به جاهای حساس،
به جایی که نشانگر روی آه تنظیم می‌شود،
همین‌جا، لازم است کار را یکسره کرد،
یکسره به‌شکلی که میل از گوشت جدا شود،
تمایز پدیدارشناختی از خون حلقه‌ای جدید بسازد،
حلقی نو برای روز بعد،
حلقی تپنده و پرشور برای شب‌های ایرانی،
برای گذشتن از جاده‌های نامربوط به سرمای محتمل سنگ‌های حوالی و چشم‌های چرخان روی این صفحه
تا چاقویی بسازد برای دندان‌های پنهان در فردا، پنهان در جهت،
حلقی ست که با کلمه بیگانه است،
قویی ست در میان آب‌ها
که تمثیلی از شق‌شدن است،
شقاوتی ست که در روشنای یک آن تن می‌گیرد،
و بعد ترک می‌شود
مانند پمپی که از ریختن به درونی‌ترین قسمت امتناع نمی‌کند، اگرچه برای حرکت لازم است به قرص‌های ضد حمل نزدیک شد، لازم است به رقص میل کرد، چون یلی بدون محدودیت‌های زبانی، چرا که مایل است به چیزهای ممنوع نزدیک شود شبیه هوایی شبح‌گون که همواره زیر زبان چرخ می‌خورد...

سجاد ملکشاهی
27 دی 1403

variation|سجاد ملکشاهی

مرحله‌ی برجسته‌ی زندگی، پستان‌های آن زن است
که روش تازه‌ای در بیان خود دارد.

برجسته و آشکار است که زندگی
پستان‌های درشتی دارد برای بیان خویش.

روش بیان یک مرحله‌ی برجسته
پستان‌های زنی ست که تازگی زندگی ست.

آشکارگی زندگی پستان‌های زنی ست
که روش تازه‌ای در بیان است.

آن زن، پستان‌های برجسته‌ی یک زندگی ست
که خود را در روش بیانی تازه‌ای آشکار می‌کند.

برجستگی یک زن، پستان‌هایی ست
که در آشکار کردن فردا نقش دارد.

نقوش برجسته، شیرهایی ست برآمده از پستان‌هاش...

پستان‌خان‌هاش، خانه‌هایی ست برای مکیدن امیال...
یال‌هایی ست که روشنای برآمده از مرزهای ناپیدا
چیزی را بر چیزی مایل می‌کند...

خانِ پستان‌هاش، تونل‌هایی ست برای دیدن دوردست...
شلیک‌هایی ست که تن را از تن می‌شکافد و لایه‌ای ناپیدا پدیدار می‌شود...

قوس‌هایی ست که از چشم بر گوشت تاریخی زاویه می‌دهد...

سوق‌هایی ست که میل را هذیانی می‌کند
زبانی که بر آن کشیده می‌شود و متن، سطح دیگری را ادامه می‌دهد...

ادامه دادن زبانی ست که بر پستان‌هاش کشیده‌ای
شبیه دستی که مایل است بر آن لغزیده باشد
چون چشمی که روی آن حرکت می‌کند
و چیزی در تن، چیزی را به حرکت می‌خواند
صدایی که از میان نفس‌های روز، تو را به لحظه‌ی بعد می‌برد،
به جایی میان یک ناپیدایی، تا چیزی آشکار شود
تا لبی گشوده گردد و گشتن در آن پستان‌های گشن،
نقشی از شق‌شدن تنی باشد
که مایل است به مرحله‌ی برجسته‌‌ی زندگی دست کشیده باشد...

سجاد ملکشاهی
19 دی 1403

وقتی میل به ارگاسم نزدیک می‌شود|سجاد ملکشاهی

بیایید با یک‌دیگر رک و روشن باشیم
شبیه شبی که دست‌ها به لختی منتهی می‌شود
مانند همان خیابان که در پایان به یک اتاق رسید
با چیزهایی ناآشکار که در خیال هر کسی پدیدار نمی‌شود
مگر این‌که چنان به عمق بزند که چیزهایی را تکه‌تکه کند
قلعه‌هایی را ویران سازد
و هیچ علاقه‌ای به تعلق نداشته باشد
مگر اینکه بداند به ویرانی میل خواهد کرد
مگر اینکه صریح بگوید فردا صحرایی ست
برای تنفس تمام تصاویر پیش و رها کردنشان
چون جانورانی درنده و پیشاتاریخی
تا یکدیگر را بی‌هیچ مجالی قلع-و-قمع کنند
و به تصویری وارد شوند که همه‌چیز حیوانی ست
وجدان رشته‌رشته‌ شده، مانند گوشت گوسفند قربانی
بی‌هیچ‌دلیل تاریخی، تنها قربانی، تا راحت‌تر کشته شود
تا روان‌تر، خونش روی زمین جاری شود،
و درندگان، چون جریره‌ای از خوفناکی‌ی زیبا،
مایل به رسیدن به استخوان باشند،
در اشتیاق به گوشتِ تا چند لحظه‌ی پیش تپنده،
دندان‌های رشدیافته از مکیدن‌شان را به خون آغشته کنند،
به آغاز روز، تا حرکت، به معنای دریدن باشد،
به معنای آن‌چه از زیستن باقی ست،
آن‌چه از گفتن... باغی ست با پستان‌های انبوه
در یکی از طبقه‌های ساختمان، با یک شماره تماس،
و تصاویری الکترونیک،
که تو را به سمت دیگری جهت خواهد داد،
چرا که تنهایی، مبادله‌ناپذیر است،
مگر در ساعت‌هایی مشخص،
وقتی میل به ارگاسم نزدیک می‌شود،
به دریدن مرگ، تا روز دیگری از دست‌ها در ناپیدایی محو شود...

سجاد ملکشاهی
19 دی 1403

Writing|Charles Bukowski

often it is the only
thing
between you and
impossibility.
no drink,
no woman’s love,
no wealth
can
match it.
nothing can save
you
except
writing.
it keeps the walls
from
failing.
the hordes from
closing in.
it blasts the
darkness.
writing is the
ultimate
psychiatrist,
the kindliest
god of all the
gods.
writing stalks
death.
it knows no
quit.
and writing
laughs
at itself,
at pain.
it is the last
expectation,
the last
explanation.
that’s
what it
is.
from blank gun silencer