CONSEXT

کلمات

CONSEXT

کلمات

عادت دارم برای هنری میلر متأسف باشم|چارلز بوکوفسکی

وقتی پیر شد از نوشتن دست کشید، سطحی و سرسری کار کرد

با یه سری نقاشی و تبلیغاتی که تو روزنامۀ دِیلی بِرون برای منشی‌گری تحویل می‌داد.

هنری زن‌های آسیایی و جوون رو ترجیح می‌داد

و اونایی که می‌اومدند و کارای جزئی براش انجام می‌دادن

و عاشق اونا می‌شد،

اگرچه سکسی در کار نبود.

برای اونا نامه می‌نوشت، تمام نوشته‌هاش به سمت نامه‌های عاشقانه می‌رفت.

خانوما خوششون می‌اومد اما به سادگی ترکش می‌کردن

دستش می‌نداختن.

دوس داشت دوروبرش باشن.

شاید حس می‌کرد که اونا مرگ رو به تأخیر می‌ندازن

یا شاید باعث میشن که زیاد بهش فکر نکنه

یا شایدم این پسربچۀ قدیم، خیلی راحت

شق کرده بود. 


یاد زن جوونی افتادم که پیشم اومد و گفت،

«قرار بود هنری میلر رو بگام قبل از اینکه بمیره

اما الان خیلی دیر شده پس تصمیم گرفتم که بیام پیش تو.»

بهش گفتم: «حرفشم نزن عزیزم.»


از سر و شکل هنری میلر تو سالای اخیر خوشم می‌اومد،

مثل بودای خردمند

اما اون چنین رفتاری نداشت.

فقط کاش جور دیگه‌ای ناپدید میشد،

برای همچین چیزی خایه‌مالی نمی‌کرد،

اونم با استفاده از اسمش.


ترجیح می‌دادم ببینمش

که در حال نوشتن کتابه

تا آخر عمرش،

درست به سمت صورت مرگ.


خُب از اونجایی که اون نتونست همچین کاری رو انجام بده

شاید کس دیگه‌ای بتونه.

یه آدم پیر خسته‌کننده

یه جایی هست

این رو مطمئنم

که می‌تونه.


البته اگه اون هوش خودشو

سر اسب‌دونی هدر نده. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد