CONSEXT

کلمات

CONSEXT

کلمات

ایست موقت|چارلز بوکوفسکی

عشق بازی در معرض خورشید، در خورشید صبح

در اتاق یک هتل

بالاسر کوچه

جا که مردان فقیر به جستن بطری‌ها مشغول‌اند؛

عشق بازی در معرض خورشید

عشق بازی با یک قزل قالی سوای خون‌مان،

عشق بازی وقتی که پسربچه‌ها سرصفحات روزنامه را می‌فروشند

و کادیلاک‌ها،

عشق بازی با یک عکس از پاریس

و بسته‌های باز پالتو،

عشق‌ بازی جا که دیگر مردان-محتاج

ابلهان-

مشغول کارند.



آن لحظه-نسبت به این ...

احتمالا سال‌هاست طریقی که آن‌ها پیموده‌اند،

اما تنها یک جمله است پسِ ذهن من-

روزهای بسیاری وجود دارد

وقتی که زندگانی می‌ایستد و متوقف می‌شود و می‌نشیند

و منتظر می‌ماند چون یک قطار روی ریل‌ها.

در ساعت ۸ از هتل گذشتم

و در ساعت ۵؛ گربه‌ها در کوچه‌ها هستند

و بطری‌ها و ولگردها،

و من به پنجره نگاه می‌کنم و می‌اندیشم،

من دیگر نمی‌دانم تو کجا هستی،

و قدم می‌زنم و در شگفتم که

زندگی کجا سیر می‌کند

هنگام که بازمی‌ایستد.

مال من|چارلز بوکوفسکی

مثل یک توده گوشت لم‌داده.

می‌تونم کوه تهی متعال کله‌ش رو حس کنم

با‌این‌وجود اون هنوز زنده‌س. خمیازه می‌کشه و

دماغش رو میخارونه و

پتوها رو مهیا می‌کنه.

به‌زودی می‌بوسمش شب‌خوش

و خواهیم خوابید.

و دورتر اسکاتلند است

و زیر زمین

موش امریکایی جنبان است.

صدای موتورها را در شب می‌شنوم

و از میان آسمان

یک دست سفید چرخان است:

شب خوش، عزیز، شب خوش.