CONSEXT

کلمات

CONSEXT

کلمات

عادت دارم برای هنری میلر متأسف باشم|چارلز بوکوفسکی

وقتی پیر شد از نوشتن دست کشید، سطحی و سرسری کار کرد

با یه سری نقاشی و تبلیغاتی که تو روزنامۀ دِیلی بِرون برای منشی‌گری تحویل می‌داد.

هنری زن‌های آسیایی و جوون رو ترجیح می‌داد

و اونایی که می‌اومدند و کارای جزئی براش انجام می‌دادن

و عاشق اونا می‌شد،

اگرچه سکسی در کار نبود.

برای اونا نامه می‌نوشت، تمام نوشته‌هاش به سمت نامه‌های عاشقانه می‌رفت.

خانوما خوششون می‌اومد اما به سادگی ترکش می‌کردن

دستش می‌نداختن.

دوس داشت دوروبرش باشن.

شاید حس می‌کرد که اونا مرگ رو به تأخیر می‌ندازن

یا شاید باعث میشن که زیاد بهش فکر نکنه

یا شایدم این پسربچۀ قدیم، خیلی راحت

شق کرده بود. 


یاد زن جوونی افتادم که پیشم اومد و گفت،

«قرار بود هنری میلر رو بگام قبل از اینکه بمیره

اما الان خیلی دیر شده پس تصمیم گرفتم که بیام پیش تو.»

بهش گفتم: «حرفشم نزن عزیزم.»


از سر و شکل هنری میلر تو سالای اخیر خوشم می‌اومد،

مثل بودای خردمند

اما اون چنین رفتاری نداشت.

فقط کاش جور دیگه‌ای ناپدید میشد،

برای همچین چیزی خایه‌مالی نمی‌کرد،

اونم با استفاده از اسمش.


ترجیح می‌دادم ببینمش

که در حال نوشتن کتابه

تا آخر عمرش،

درست به سمت صورت مرگ.


خُب از اونجایی که اون نتونست همچین کاری رو انجام بده

شاید کس دیگه‌ای بتونه.

یه آدم پیر خسته‌کننده

یه جایی هست

این رو مطمئنم

که می‌تونه.


البته اگه اون هوش خودشو

سر اسب‌دونی هدر نده. 

نظرات دربارۀ آخرین کتاب شعرم|چارلز بوکوفسکی

بهتر از همیشه‌ای.

خوب قاپ زدی.

ریدی.

مادرم ازت متنفره.

مایه‌دار.

بهترین نویسندۀ انگلیسی‌زبان خودتی.

میشه بیام ببینمت؟

مثله خودت می‌نویسم، اما بهتر.

چرا بِ‌اِم‌وِ می‌رونی؟

چرا شعرخونی‌های بیشتری اجرا نمی‌کنی؟

هنوز می‌تونی شق کنی؟

آلن گینزبرگ رو می‌شناسی؟

نظرت دربارۀ هنری میلر چیه؟

میشه یه مقدمه برای کتاب بعدیم بنویسی؟

یه عکس از سلین برات فرستادم.

ساعت جیبی بابابزرگم رو برات فرستادم.

ژاکتی که برات فرستادم رو زنم به شکل باواریایی دوخته.

تا حالا با میکی روک مست کردی؟

یه دختر نوزده سالم. میام و خونت رو تمیز می‌کنم.

تو یه حرومزادۀ متعفنی که به مردم می‌گه شکسپیر خوندن نداره.

نظرت در مورد نورمن میلر چیه؟

چرا از همینگوی می‌زنی؟

چرا تولستوی رو می‌کوبی؟

زندونم هر وقت بیام بیرون میام می‌بینمت.

خیلی مبتذلی. افتضاح.

زندگی لعنتیمو نجات دادی.

چرا از زنها متنفری؟

عاشقتم.

شعراتو تو مهمونیا می‌خونم.

واقعا تموم اون چیزا سرت اومده؟

چرا مست می‌کنی؟

سر مسابقۀ اسب‌دونی دیدمت اما نخواستم مزاحمت شم.

می‌خوام رابطمون رو از نو بسازیم.

واقعا تمام شبا بیداری؟

سر پیک‌زدن پوزتو می‌زنم.

از شروود اندرسِن می‌‌زنی.

تا حالا اِزرا رو دیدی؟

تنهام و هر شب بهت فکر می‌کنم.

فکر می‌کنی کیو داری احمق می‌کنی؟

سینه‌هام اونقدرا نیست اما رونام حرف نداره.

گاییدمت.

زنم ازت بیزاره.

میشه شعرامو بخونی و نظرت رو برام بفرستی؟

می‌خوام تمام نامه‌هایی که برام نوشتی رو منتشر کنم.

جلقی پست، هیچکی رو نمی‌تونی احمق کنی.

تعقیب|سیلویا پلات

تعقیب
در اعماق جنگل تصویر تو مرا تعقیب می‌کند. -راسین

پلنگی‌ست که در کمین من است:
روزی مرگ مرا رقم خواهد زد؛
حرصش جنگل‌ها را شعله‌ور کرده است،
او شاهانه‌تر از خورشید در پی شکار پرسه می‌زند.
نرم و آرام می‌لغزد،
همیشه پشت سرم در حرکت است.
از شوکرانی بی‌ثمر، غار غار ویرانگر کلاغان می‌آید:
شکار برقرار است و دام را ظاهر می‌کند.
با پوست خراشیده از خارها به سختی بر صخره‌ها حرکت می‌کنم
خسته و فرورفته در ظهر سفید حاد.
در امتداد شبکۀ سرخ رگ‌هاش
چه آتش‌هایی دوان است، چه اشتیاقی تکان‌دهنده است؟

سیری‌ناپذیر در کاوشی زمینی‌ست برای غارت
محکوم‌شده به دلیل خطای اجدادی ما
گریان‌خروشان: خون، بگذار خون ریخته شود.
گوشت باید زخم نارس دهانش را با حرص و ولع بخورد.
دندان‌های درنده و پرشهوت شدیدا شق‌اند.
غضب سوزان خز او؛
بوسه‌هایش سرخ است و هر چنگالش یک رز بومی،
عقوبت این اشتها را ارضا می‌کند.
در ردپای این گربۀ وحشی
زنان زغال و نیم‌سوزشده خوابیده‌اند
چون مشعل‌هایی برای لذاتش،
طعمۀ بدن گرسنۀ او می‌شوند.

اکنون تپه‌ها چون تهدیدی گشوده می‌شوند، سایه‌ای از تخم‌ریزی؛
شنلی از تاریکی عمیق شرجی بیشه‌های داغ را می‌پوشاند؛
غارتگری سیاهپوست که عشق او را می‌کِشد
در روانی ران‌هاش، همگام با من می‌آید
پشت بیشه‌زار انبوه-آشفتۀ چشمانم
در کمین است، در کمین رؤیاها
رخشان است چنگال‌هایی که گوشت را بی‌اندام می‌کند
و گرسنه است، گرسنه، آن ران‌های شق و کشیده.
شهوتش مرا به دام می‌اندازد، درختان را روشن می‌کند،
و من شتابناک در پوستم مشتعل می‌شوم
با چه سکونی، با چه خنکایی می‌تواند مرا بلیسد
وقتی شهوتناک می‌سوزد و آن خیرگی زرد را نشان می‌کند؟

قلبم را پرت می‌کنم تا متوقف شود،
برای رفع تشنگی‌اش خونریزی می‌کنم؛
می‌خورد، و هنوز در جستجوی غذاست،
خواهان یک قربانی مطلق است.
صدایش در کمین من است، یک نشئگی را تکه تکه ظاهر می‌کند،
جنگل افسرده ویرانه‌ای از خاکستر می‌شود؛
وحشت‌زده از خواستی پنهانی، شتابان می‌گریزم
از اشعه‌های چنین تجاوزی.
وارد برج ترس‌هایم می‌شوم،
درهایم را بر آن گناه تاریک بسته‌ام،
در را چفت می‌کنم، هر دری را چفت می‌کنم.
خون پرشتاب می‌شود، در گوش‌هام می‌چرخد:
صدای پای پلنگ روی پله‌هاست،
بالا می‌آید و بالاتر از پله‌ها.

تکانه‌هایی نابهنگام|سجاد ملکشاهی

                       برای عارفه سیاقی


صورتم را بر آسمان چرخاندم

صفحه‌ای مشتق از حیات-نیستی‌ست یا شکلی زیست‌شناختی که از مرگ فاصله می‌گیرد؟

و در نهان، حرکت آرام مرگ است که تکانه‌هایی نابهنگام می‌سازد؟

دو حفره، دهانم را به چه شکلی تبدیل خواهد کرد، آنچه از سیلان چیزهای نام‌گذاری‌شده بر خیالم می‌گذرد؟

سعی در ایجاد معنا، ویرانه‌های مغز را به نیروی گریز بدل خواهد کرد؟ شتابی عتیق، جنونی از عبور خواهد بود؟


بر صورت، سطحی از آسمان را خیال می‌کنم

خشونتی میان‌ستاره‌ای چیزی را محو خواهد کرد.

حرکت شبیه سبک‌شدن تن از تن است

وقتی خیال به مغز مخابره می‌شود

و تنی می‌سازد از تبدیل، اتمیک:

لب‌های تو خیال را به جنگلی بنفش خواهد برد

در یک اتاق احاطه‌شده با امواج الکترومغناطیس

با حروفی معلق، چون ستون‌های بابِل،

دست‌هایی که تقطیع را با کلمات تازه ادامه خواهد داد

لابیرنتی از لغزیدن بر اندام‌های مشدد بر سوائق

دمی برای صورت‌نهادن بر صورتت

وقوعی که فراموشی لغت را به تصاویر گریزان از تفسیر بدل خواهد کرد.

من نمی‌توانم کسی که هستی را دوست داشته باشم|پاتریتزیا کاوالی


نه، من نمی‌توانم کسی که هستی را دوست داشته باشم،

آنچه هستی حقیقتا یک اشتباه است

با این حال، ملاحتی در تو وجود دارد که پیشی می‌گیرد

از آنچه سرسختانه هستی.

چیزی برای توست اما متعلق به تو نیست،

که از آغاز در تو هست اما از تو جدا شده است

که با احتیاط، به تو نزدیک می‌شود

ترسان از مهابت وهیبت مهارنشدنی‌ خودش.