مرگهای آشویتس در اتاق بود
روی صفحهی مغز
بین فواصل روشن و خاموششدن گاز
مرگهای دیگری در راه بود،
در راه، درهای دیگری در مرگ به صورت من راه یافت
صورت من، پس از مرگ، از بوسه خالی شد
از لبخند خالی شد
از قهقهه جدا افتاد
از قدمزنان کنار یکدگر شهر را در روایت پیمودن
روایت را به شهر بردن و شهری ساختن
شهری از کلمات، دستها و ساعتهای ناگهان هواخوری
ساعتهای چرخیدن دور کلمات سالها
دور سالها رفتن از یک خانه به خیابان
رفتن از یک خیابان به خانه
نوشتن یک سطر و صورتی که تبدیل به یک روح میشود
یک روح عریان، یک روح عاصی، یک روح-زخم، یک روح-تنهایی، یک روح-استخوان، یک روح-جسم، که تن را از میان زخم صیقل میدهد،
بادهایی که بر خطوط میوزند،
خواب را چون پریشانی غروب مایل به شب
در عصب به تاخیر میاندازند
مرگهاییست که از درههای الکترونیک میآید
گوشتهایی که خون چرخان را از مثلث منتشر میکند
الماسیست که بر زخم خویش میکشم و در انزوا،
هجوم نبودن را از سینههای کنده از سفید در صبح مرگ موعود،
روی استخوان حک میکنم
روی سطر، با وزیدن راههایی که از قدم میآید
شهر، چیزی از من میکاهد
مرگ، چیزی از من میکاهد و حرکت، به سوی رهایی میرود
سبکی بیحد، نابهنگام و روان را میتوانم دیدن
دور سالهای سرگردان بر حدود کلمات
و ریههایی حاوی کلمه، نیتروژن و مرگی مقرر.
تنم، از پس هر ضربه، هولناکتر خواهد بود
با فشردگی احساسی که مرگ در من خواهد ساخت
و سنگی که بر گور میرود
گوری که از سنگ و استخوان نام میگیرد
مرگی که در گور جا-نشدنی خواهد ماند
مرگی که در هوا منتشر است
و میان لبخندهای بیهوده، حضور خویش را اعلام میکند
مرگی که تشدید یک لحظه است
فضای اتاق را پر میکند
یک قبر برای اندیشیدن به فردا
یک پنجره برای خالیشدن گوشت از استخوان
یک ریه برای جاگرفتن پاها در کفشهای برگشته از برفها و باران و سگ
یک جنگل از رشد تنهایی و غضب
یک دندان که گرگهای برف را در خویش نهان دارد
غضبی علیه غضب
سکوتی که بیهودهبودن بحث را ظاهر میکند
اسیدی که تو را به روز بعد خواهد کشاند
قماری که از روده و مدفوع آغاز میشود
گریختن از تقلیل هستیشناسی به اجزایی پراکنده
ساخت بنایی از استخوانها و دمیدنی در میان،
زخمهایی که در انتظار خون، تازه خواهند شد
خطوطی که از تنهایی شمشیری میسازد در گوشت
سیاحتیست که آغوش را به سوی شب میبرد
جرقههایی که درختهای آبی را بر هوا روشن میکند
تنهایی که دود میشود و تبدیل به خاکستر و سطر
تنهایی که جای خالی را در سینه حفر میکند
و تبدیل به خیالی در ذهن میشود
خیالی که جهان را میگستراند.
تنها چون عشق
کمانداران
کورند
بر فراز شب سبزفام،
ندای غمبار شکافنده
ردی از زنبق خونگرم
به جا میگذارد.
کشتی پرزغال ماه
شکافنده روان است از میان ابرهای ارغوانی
و تیردانها
مملو از شبنمهاست.
همیشه، تنها چون عشق
کمانداران
کورند.
یک درختخون صبح را غوطهور میسازد
جا که زن تازهزا ناله سر میدهد.
صداش برگهای شیشه را در زخم مینشاند
و بر قابهای شیشه، یک طرح از استخوان.
نور فردا مستقر است و تسخیر میکند
حدود نقرهفام افسانه را که از یاد میبرد
التهاب رگها را در پرواز
به سوی ابهام ناهمگون سیب.
آدم رویا میبافد در تب خاکسترِ
یک کودک که چهارنعل روان است
از میان تکانههای گونهاش.
اما آدم تاریک دیگر در خیال
یک ماه اخته است از سنگمیوهی بیتخم
جا که کودک نور خواهد سوخت.
ستارگان در آسمان
بیهوده
تراژدی هملت
بیهوده
کلید در قفل
بیهوده
مادر خفته
بیهوده
لامپ در گوشه
بیهوده
لامپ در گوشۀ تاریک
بیهوده
آبراهام لینکلن
بیهوده
امپراتوری آزتک
بیهوده
دست نویسا: بیهوده
(قالبهای کفش در کفشها
بیهوده
نخ کرکره برفراز
کتاب مقدس
بیهوده-
درخشش جام سبزفام
زیرسیگاری
بیهوده
خرس در میان جنگلها
بیهوده
زندگی بودا
بیهوده)
کفشها در گنجه چون زنبقاند،
کفشهای من حالا تنها هستند،
و دیگر کفشها با دیگر کفشها
چون سگهای روندۀ خیابانها،
و سیگارکشیدن به تنهایی کافی نیست
و یک نامه از یک زن در یک بیمارستان به دستم رسید،
عشق، او میگوید، عشق،
شعرهای بیشتر،
اما من [دیگر] نمینویسم،
من خودم را درک نمیکنم،
او عکسهایی از بیمارستان برایم میفرستد
گرفته از هوا،
اما من او را در شبهای دیگر به یاد دارم،
در حال مردن نبوده است،
کفشهای پرمیخ چون خنجرهای نهاناند
نهاده پیش خودم،
چگونه این شبهای قاطع
میتوانند بر ماهورها گسترده شوند،
چگونه این شبها میشوند آرام سرانجام
کفشهای من در گنجه
لبالب از بارانیها و پیراهنهای ناجور،
و من به مغاک خیره میشوم در متارکهایست
و دیوارها، و من نمی
نویسم.