ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
زن کامل شده است
مرگِ
بدنش لبخندی از نهایت را به تن میکند،
وهمی از یک تقدیر یونانی
جاری است در طومارهای ردایش،
برهنگیی
پاهاش انگار چنین میگوید:
ما از دوردست آمدهایم، دیگر تمام است.
هر کودک مردهای حلقه زده است، یک مار سفید،
یکی در هر اندک
کوزهای از شیر، که حالا تهی است.
او پیچیده است
آنها را به درون بدنش چون گلبرگهای
یک گل سرخِ مسدود هنگام که باغ
شق کرده است و بویی تند خونریزی میکند
از دلانگیز، گلوهای عمیقِ گُلِ شب.
ماه هیچ چیز برای ناراحتی ندارد،
خیره درخشان است از کلاه استخوانیاش.
او به این چیزها عادت کرده است.
سیاهی او خش خش کنان سخت پرملال کش میآید.
شعر لبه آخرین شعر سیلویا پلات پیش از خودکشی است.