بیا بر سرش بنشین
مانند آن شب که معماری یک لحظه بود
برای گذشتن از تمام روزهای پیش
و رفتن به دل تاریکی
تا زبان شبیه جمجمهای شکافته شود
وقتی حرف را از سر بگیری
و احساس کنی چیزی ست که میتوان با آن بازی کرد
شبیه لغزشی از یک تن به تنی دیگر
تا زیبایی در یک خیال گسترده
چون سنگی گسسته از ارتفاعی چندهزارساله
خود را در چشمانت رخشان کند
و شفافیتی موحش دستهایت را به چیزی بخواند
به لحظهای که مایلی بر سر چیزها باشی
و از یاد ببری که تنهایی با هیچ چیز پُر نمیشود
حتا با ضخیمترین تجربههای زیستشناختی
هنوز حفرهای در خود احساس خواهی کرد
که در پی تنی دیگر است
در پی چیزی که به ذهن اضافه شود
تصویری که امکان تجربی لذت است
هنوز باید رشد یابد
تا به دوردستی از خون هذیانی شریر میل کند
چون ارگاسمی که از یک لمس آرام آغاز شد
چون شهری که از یک سکس گسترش یافت
چون زبانی که از یک بدن تنیدن گرفت
چون تنی که شکلهای خویش را
در مواجهه با مرگ میآفریند
گشودن سر حرف مانند مکیدن پستانی ست
که وضعیت در جریان را معلوم نیست
به چه چیزی تبدیل کند
به هیولایی که همه چیز را به خود خواهد کشید
و در یک چرخهی مدام، تکانههایی از جنون را رها خواهد کرد
یا خُرده-شیطانی که زیر پوست حیوانی انسان، تنها به قهقهه میاندیشد
دلقکی که اگر از هر سو آن را تکهتکه کنی
به کوتولههایی خواهی رسید که از جنس غوغا هستند
از نوع گلّه.
یا به خدایی که سر بریدهاش در آبها چرخ میخورد
و از هر موج، خون پنهانی منتشر میشود
درون تنی که در خیال داری
درست مثل وقتی که آه میکشی
و چیزی در تو میخواهد مرگ را به دور بُرده باشد
و احساس زندگی، از شدتی حاصل شود
که با تنت در شور میخوانی
در لحظهای ترجمهناپذیر
که تنها چشمانت آن را میداند
تنها نفسهایی که یک لحظه را شکل میدهد
با زبانی که از یک عمق قوس میگیرد
چون تیری که در گوشت فرو میرود
تا چیزی از چیزی جدا شود
تا هر یک از این موجودات، در قلمروی خویش
چیزی چون آن جنونی باشد
که هر لحظه ممکن است در تو نفوذ کند
و چیزی را تغییر دهد
مهم این است که بدانی
بر سر چه چیزی لازم است
کلمه را در زبان بخوانی.
سجاد ملکشاهی
3 بهمن 1403
امروز روز درخشانی برای نکردن توست
روزی که میتوان آن را از یاد برد
انگار اتفاق نیفتاده
چون یک حفره که نمیتواند چیزی را بیان کند
جز اینکه پرسیده باشد
امروز چه روزی ست
امروز چه چیزی ست که میتواند تو را تکهتکه کند
هوایی ست که در آن مرگ
شبیه ابهامی بر ماهیچه میپیچد
و عضلات شهوانی را
چون تکانهای در یک آن پدیدار میکند...
درخشانی امروز انگار اتفاق نیفتاده
و مرگ شبیه تنی ست که با خود به خواب میبری
به اتاقهایی در کلمات، و نام خویش را از یاد میبری
چون مغاکی که به خود چنگ میزند
و صدایی بیرون کشیده نمیشود
مگر اندامهای تکهپارهای از چیزهای گفتهشده
بدنهای عبور کرده، شمایل برجسته، گلوهای روز
با دوزهای مشخصی از هر چیز برای حرکت
برای رفتن و ایستادن، برای نرفتن و شق شدن
برای نشستن بر لبههای هستی، روی شکلهای استعلایی
روی تنههایی ضخیم از زبانی دوردست
روی چیزهایی با ویژگیهای تحریککننده
مثل وقتی که خون روی آسفالت پخش میشود
انگار بومی ست که نام تو را از یاد برده
انگار گوسفندی ست قربانی
در یک لحظهی تاریخی با نامی که در گلوها میپیچد
اما دیگر حیوانی ست که در صدایی انسانی قرار است چیزی بگوید قرار است ابزاری باشد برای یادآوری
وقتی که من چیزی احساس نمیکند
جز تصویری الکترونیک و جبری که به بدنها تزریق میشود برای ساخت یک دهان و چشم
برای گرامیداشت یاد و تمام چیزهایی که نابود میشود
چیزی برای گفتن نیست
چیزی که بتوان به آن چنگ زد
و آن را به حالت گلّههای مشتاق درآورد
گلّههای سرکوبشده با کلماتی بیگانه
که حتا یک زبان را به دشواری تلفظ میکنند
و هنوز با نوشتن غریبهاند
اما با توحش طبیعت چنان خو گرفتهاند
که در کشمکشی میان انسان و حیوان در تعلیقاند
نبردی که هر روز جاری ست
مانند غروبی که چیزی را به یاد میآورد
بوسهای را که زیر لبت پنهان بود
و در اتاق به زبان آوردیم
مانند آغوشی که از پستانهای تو منتشر میشد
چیزی ست همواره پنهان
که مایل است آشکار شود
چون روزی که برای کردن تو آفریده شده...
سجاد ملکشاهی
3 بهمن 1403